امروز ظهر داشتم تو يه كوچه تو يكي از محله هاي كرج با ماشين مي رفتم ديدم يه بچه صورتش و لباسش پر خونه و چند تا بچه هم دورشن و يكيشون هم يه بطري پر از آب كرده و با لحني آمرانه بهش مي گه «خوب بشور صورتتو ديگه». ديدم وضع بچهه خيلي ناجوره و داره گريه مي كنه و همينجوري خون از دماغش سرازيره. ايستادم و جدي پرسيدم چي شده يه دفعه يكي از بچه ها گفت «اين افغانيه». گفتم «خوب باشه. حالا چي شده؟» يكي ديگشون گفت به خدا تقصير من نبود. خودش صورتشو به من زد و دماغش خورد به كتف من. ماشينو زدم بغل و پياده شدم ديدم همينجوري خون از دماغش مياد و اين بچه ها هم كه نمي دونستن چي كار كنن و مي خاستن با بطري آب بريزن رو كله اش كه خون دماغش بند بياد و اونم نمي زاشت. چند تا دستمال كاغذي برداشتم و خلاصه به هر مكافاتي بود خون دماغش رو بند آوردم و بعد هم كمكش كردم كه با آب بطري دست و صورتش رو بشوره و بعدشم راهش رو كشيد و رفت.
وقتي كه داشتم خون دماغش رو بند مي آوردم متوجه شدم يه گوني همراهشه. از بچه هايي بود كه تو زباله ها مي گردن تا يه چيزايي كه مي شه فروختشون رو جمع كنن. به عبارتي زباله گرد بود. وقتي كارم تموم شد بهش گفتم صبر كنه تا چند تا دستمال كاغذي ديگه براش بيارم كه همراهش باشه كه اگه لازم شد دوباره استفاده كنه ولي وقتي برگشتم ديدم بيچاره داره مي ره و پشت سرش رو هم نگاه نكرد.
بعد كه سوار ماشين شدم پاسخي كه اون بچه اولي داده بود ذهنم رو مشغول كرد. در پاسخ پرسشم كه «چي شده؟» گفته بود «اين افغانيه». ظاهرن افغاني بودن اون بچه به اين معني بود كه اتفاق مهمي نيافتاده بود. يا اين كه اگه كاري هم كرده بودند چون افغاني بود به هر حال اونا هيچ گناهي نكرده بودن. البته اونا بچه بودن و به همين خاطر هم با اين كه براي اون بچه ظاهرن افغاني هيچ حقي قائل نبودن باز هم ايستاده بودن كه كمكش كنن. اما مشخصه كه اون بچه ها از بزرگترها و از جامعه ياد گرفته بودن. اين تفكر بزرگترها بود كه در اون ها قرار گرفته بود.
همون موقع خاطره هاي تلخ ديگه اي هم اومد تو ذهنم. ياد روزي افتادم كه تو يه تاكسي خطي از آزادي مي رفتم ونك و يه ذره بالاتر از ميدان آزادي راننده وقتي ديد چند تا كارگر افغاني مي خان از اين ور خيابون برن اونور فرمون رو چرخوند سمتشون كه بترسوندشون و بعدش با ترسيدن اونا زد زير خنده و گفت «افغاني هاي ….» كه البته بعدشم كه با اعتراض من روبرو شد نزديك بود يه دعواي سيري كنيم كه چرا از يه «افغاني» طزفداري كردم. يا ياد اون شبي افتادم كه تو هواپيما داشتم از يكي از ماموريتها از دبي بر مي گشتم. چند تا كارگر هندي هم مسافر هواپيما بودن كه قرار بود از طريق ايران به يكي از شهرهاي هند برن. يكي از مهموندارها رو كرد به يكي از اونها و گفت «…. Sorry sir». همون موقع مرد بغل دستي من كه ميانسال بود و خيلي هم خودشو با كلاس مي دونست با لحن تمسخر آميزي گفت اين كي هست كه براش مي گي «sir». اون مرده حتا اينقدر نمي دونست كه اين يه اصطلاحه. وقتي هم كه با اعتراض من روبرو شد گفت «بابا سخت نگير اينا هندي يا پاكستانين». همونجا ياد «جونيد» و «عادل» افتادم كه چند روز تو اون ماموريت باهاشون تو اون پروژه كار كرده بودم. اونا برنامه نويس PLC بودن و البته پاكستاني. يه لحظه فكر كردم شايد اون مسافر هم يه «جونيد» يا «عادل» بود شايد هم نه يه كارگر ساده ساختماني بود ولي حداقل يه انسان كه بود. نبود؟
ما ايراني ها به كجا رسيديم؟ يعني واقعن اينقدر از انسانيت دور افتاديم؟
وقتي كه يه كارمند سفارت انگليس باهامون اون رفتار رو مي كنه شاكي مي شيم و دم از انسانيت مي زنيم بعد خودمون اين رفتارها رو مي كنيم. منظورم اين نيست كه اون كارمند يا سفير انگليس كار درستي كردن كه همين جا دوباره اعلام مي كنم دهن خودشون و هفت جد آباد زنده و مرده شون سرويس. حتا صد تا نفرين از نوع نفرين هاي بي بيم (مادر بزرگم) هم نثارشون. اما آيا واقعن خودمون به انسان هاي ديگه كه فكر مي كنيم (و اين تنها تصور باطل ماست) از ما پايين تر هستن به عنوان يه انسان نگاه مي كنيم؟
اکتبر 8, 2008 در 5:48 ق.ظ. |
برداشت من تاکنون این بوده که ایرانیها به طور متوسط نژادپرست هستند. مشکل هم احتمالا به این باز میگردد که در طول تاریخ معاصر آنچنان با آدمیان دیگر این کرهی خاکی ارتباط نداشتهاند. راه چارهاش؟ تعامل بیشتر با شرق و غرب!
اکتبر 8, 2008 در 10:02 ق.ظ. |
دلم برای اون پسر افغانی سوخت. متاسفانه با این طور رفتارها از هم وطنانم زیاد برخورد داشتم. دردناکه
نفرینهای بی بی و ضرب المثلهای بی بی:)
بی ربط: توصیه می کنم هر کسی اینجارو می خونه بی درنگ بره سینما و فیلم کنعان رو ببینه. فوق العاده است
اکتبر 8, 2008 در 1:15 ب.ظ. |
جناب سولوژن، متاسفانه همينطوره.
نسرين عزيز، آخه نمي دوني مادر بزرگم وقتي نفرين مي كنه چه نفرين هايي مي كنه 🙂
اکتبر 8, 2008 در 5:43 ب.ظ. |
مرسی به خاطر دستمال مهربون
چقدر این روزهابا تصمیمی که گرفتم موافقن! مهربون تر باش!
به قول مولانا «هر کسی هر جا هست پهلوی حاجت خویش است»
اکتبر 8, 2008 در 6:53 ب.ظ. |
salam be dust va yare gerami, webloge shomara didam va pasandidam, besyar ziba bud, hamin ruz ha miayam khastegari,omidvaram shoharash nadahid. va dar panahe emame zaman va raeis jomhure mohtarametan(alahoma sale ala mohamad va ale mohamad salavat, alaho….)khosh va khoram bashid
ensha’allah
اکتبر 9, 2008 در 2:43 ق.ظ. |
صنم عزيز؛ ممنون. كاملن درسته. هر چند تو اين روزها سخته ولي واقعن بايد مهربان بود.
حامد جان، ممنون كه اومدي و كامنت گذاشتي و البته پسنديدي 🙂 اما اگه اين وبلاگ هم بخاد هر وقت صاحابش زن گرفت اونم شوهر كنه حالا حالاها بايد منتظر بموني 🙂